من به شراب خواران محله مان می اندیشم
که شبها آواز می خوانند
به کفاش محله ما ن می اندیشم که سالهاست
زیر چکمه های خونی دفن شده
به ستمگر خانگی می اندیشم که در آتش خشمم فرو رفت
آری من دیگر به استقبال بوی سنگین زمستان نمی روم
و نفسم را روی برگهای پاییزی تقسیم نمی کنم
من این کلبه ی باران خورده را دوست میدارم
من دیگر آن عروسک بی لبخند نیستم
آری....بر گردنم آینه ای آویز کرده ام
و واژه هایم را لخت و برهنه کرده ام
و برای غروب اندیشه ات سوت میزنم
و گدای محله مان به نقاشی های پیکاسو چشمک میزند
و شعرهای گوته را برای کفتر بازها می خواند
آری محله ی ما دیدنی است
تو به چه می اندیشی
که شبها آواز می خوانند
به کفاش محله ما ن می اندیشم که سالهاست
زیر چکمه های خونی دفن شده
به ستمگر خانگی می اندیشم که در آتش خشمم فرو رفت
آری من دیگر به استقبال بوی سنگین زمستان نمی روم
و نفسم را روی برگهای پاییزی تقسیم نمی کنم
من این کلبه ی باران خورده را دوست میدارم
من دیگر آن عروسک بی لبخند نیستم
آری....بر گردنم آینه ای آویز کرده ام
و واژه هایم را لخت و برهنه کرده ام
و برای غروب اندیشه ات سوت میزنم
و گدای محله مان به نقاشی های پیکاسو چشمک میزند
و شعرهای گوته را برای کفتر بازها می خواند
آری محله ی ما دیدنی است
تو به چه می اندیشی
No comments:
Post a Comment